صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۶۲

چرخ است حلقه در دولتسرای دل

عرش است پرده حرم کبریای دل

باآن که پای بر سر گردون نهاده است

برخاک می کشد ز درازی قبای دل

دل رابه خسروان مجازی چه نسبت است

دارد به دست لطف یدالله لوای دل

چندان که می روی به نهایت نمی رسد

بی انتهاست عالم بی ابتدای دل

دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود

نه اطلس سپهر نگردد قبای دل

با نور آفتاب به انجم چه حاجت است

با خلق آشنا نشود آشنای دل

درزیر آسمان نفسش تنگ می شود

هرکس کشیده است نفس در فضای دل

هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام

در خاک هم به گرد بود آسیای دل

گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است

یوسف شود زپرتو نور و صفای دل

ما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهر

رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل

دست از کتابخانه یونانیان بشوی

صد شهر عقل گرد سر روستای دل

خود را اگر گرفت جگر دار عالم است

آن را که از خرام تو لغزید پای دل

صائب اگر به دیده همت نظر کنی

افتاده است قصر فلک پیش پای دل