صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۵۸

جدا ز دولت وصلش به گریه ام مشغول

به سبحه است سر و کار عامل معزول

به آب تا نرساند روان نمی‌گردد

به خانه‌ای که کند قهرمان عشق نزول

سپهر دشمن جان‌های آرزومندست

که بر بخیل گران است میهمان فضول

تمام سجده سهوست طاعتی که مراست

مگر به قبله ابروی او شود مقبول

نظر سیاه نسازد به کام هر دو جهان

ز گرد راه تو هر دیده‌ای که شد مکحول

تلاش کام تو را زیر چرخ زیبنده است

به صید ماهی اگر غرقه می‌شود مشغول

مرا ز پست و بلند سپهر باکی نیست

به یک قرار بود مهر در طلوع و افول

بود چو سنگ فلاخن همیشه سرگردان

سبکسری که ز میزان عدل کرد عدول

مراست گوشه دل خوشتر از چمن صائب

که زیر بال بود گلستان مرغ ملول