صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹۷

زلف کافر کیش راز آزار دین چه باک ؟

دل سیاهان را ز آه و ناله ونفرین چه باک ؟

دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف را

دامن قصاب را از پنجه خونین چه باک ؟

دیده خفاش را میلی است هر خط شعاع

مهر عالمتاب را از دیده بدبین چه باک؟

چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباش

خشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟

اشتهای آتش افزون می شود از چوب منع

چشم شوخ حرص را از جبهه پرچین چه باک؟

در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیش

نیست گر رنگین سخن را جامه رنگین چه باک؟

حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار را

کام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟

جان غافل را ملالی نیست از زندان تن

خواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟

حسن مستور ازنگاه خیره چشمان ایمن است

غنچه نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟

خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنی

هرکه را غمخوار باشد ازدل غمگین چه باک؟

ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقش

ساده چون افتاده دل، از خانه رنگین چه باک؟

نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شد

گر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟

از شفق گلگونه ای درکار نبود صبح را

گرنباشد دست سیمین ازحنارنگین چه باک؟

هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنند

گر کلام مابود بی بهره از تحسین چه باک؟

تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ

هرکه را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟