مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۸

به دست هجر تو زارم تو نیز می‌دانی

طمع به وصل تو دارم، تو نیز می‌دانی

چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت

نماند صبر و قرارم، تو نیز می‌دانی

نهفته شد گل و بلبل پرید از چمنم

به درد خستهٔ خارم، تو نیز می‌دانی

به ناله باز سپیدم به سان فاخته شد

به کوهسار چو سارم، تو نیز می‌دانی

انار بودم خندان، بر آن عقیق لبت

کنون چو شعلهٔ نارم، تو نیز می‌دانی

انار عشق تو بوده‌ست شمس تبریزی

که برد بر سر دارم، تو نیز می‌دانی