صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰۱

برسر حرف آمده است چشم سیاهش

نو خط جوهر شده است تیغ نگاهش

آینه را پشت و رو ز هم نشناسد

میشکند دیگری هنوز کلاهش

۳

گرچه لبش سر به مهر شرم و حجاب است

داد سخن می دهد زبان نگاهش

با همه کس گرم الفت است چو خورشید

ساده دل افتاده است روی چو ماهش

گرد برآورده است از صف دلها

گرچه ز طفلی است نی سوار سپاهش

۶

دایره حیرت است حلقه زلفش

مرکز سرگشتگی است خال سیاهش

نیست زسامان حسن خویش خبردار

سیر سراپای خود نکرده نگاهش

آه اسیران نگشته است به گردش

نیست حصاری ز هاله روی چو ماهش

۹

دست کشیده است از تصرف دلها

زلف نکویان ز شرم موی کلاهش

گرنکند روی التفات به صائب

پرده شرم است عذر خواه نگاهش