صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳۰

همان یوسف که مصر آمد به تنگ از بس خریدارش

به پشت کار حسن او نیرزد روی بازارش

ز بس آب صباحت صیقلی کرده است رویش را

نگه صد جای لغزد تا گلی چیند ز رخسارش

چه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال رویش را

که از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارش

درین مزرع کدامین دانه امید افشانم ؟

که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارش

هر آن بلبل که با من دعوی هم نالگی دارد

به خون او گواهی می دهد سرخی منقارش

چو از هند دوات آید برون طاوس کلک من

خورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارش

چو صائب این غزل را بر بیاض دل رقم می زد

قلم را نیشکر می کرد شیرینی گفتارش