مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۸

حرام گشت از این پس فغان و غمخواری

بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری

مثال ده که نروید ز سینه خار غمی

مثال ده که کند ابر غم گهرباری

مثال ده که نیاید ز صبح غمازی

مثال ده که نگردد جهان به شب تاری

مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت

مثال ده که کند توبه خار از خاری

مثال ده که رهد حرص از گداچشمی

مثال ده که طمع وارهد ز طراری

مثال گر ندهی حسن بی‌مثال تو بس

که مستی دل و جانست و خصم هشیاری

چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد

به آفتاب نظر می‌کند به صد خواری

ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند

ز چنگ هجر تو گیرند چنگ‌ها زاری

ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش

هم از هوای تو دارد هوا سبکساری

برای خدمت تو آب در سجود رود

ز درد توست بر این خاک رنگ بیماری

ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع

بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری

که تا نخست برو تابد آن تف خورشید

نخست او کند آن نور را خریداری

تنا ز کوه بیاموز سر به بالا دار

که کان عشق خدایی نه کم ز کهساری

مکن به زیر و به بالا به لامکان کن سر

که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری

به دل نگر که دل تو برون شش جهت است

که دل تو را برهاند از این جگرخواری

روانه باش به اسرار و می تماشا کن

ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری

چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری

چو نی برو ز نیی جانب شکرباری

حلاوت شکر او گلوی من بگرفت

بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری

بگو به عشق که ای عشق خوش گلوگیری

گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری

گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان

درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری

گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور

دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری

ز کودکی تو به پیری روانه‌ای و دوان

ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری