کاش میدیدی به چشم عاشقان رخسار خویش
تا دریغ از چشم خود میداشتی دیدار خویش
سر به دلها دادهای مژگان خوابآلود را
برنمیآیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟
حسن عالمسوز را مشاطهای در کار نیست
گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خویش
ای که میجویی گشاد کار خود از آسمان
آسمان از ما بود سرگشتهتر در کار خویش
شرم دار از غنچه خاموش با چندین زبان
همچو بلبل چند باشی عاشق گفتار خویش؟
هیچ کس را کار یا رب با خودآرایی مباد
گل به خون میغلطد از رنگینی دستار خویش
روزگار برق فرصت خنده واری بیش نیست
مگذران درخواب غفلت دولت بیدار خویش
در دهانش خاک بادا، نام شکّر گر برد
هرکه بتواند زبان مالید بر دیوار خویش
برنمی دارد گرانباری ره دور عدم
چون گرانی میبری، باری سبک کن بار خویش
لب به آب تیغ میشوید ز شهد زندگی
هرکه چون منصور بیرون میدهد اسرار خویش
میروم چون لغزش مستان به پای بیخودی
تا کجا سر برکنم زین سیر بیپرگار خویش
این جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدی
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خویش