با تن خاکی، نظر زان عالم روشن بپوش
پای در زنجیر داری، چشم از روزن بپوش
پوست چون کرباس بر تن میدرد زور جنون
ناصح بی درد می گوید که پیراهن بپوش
شبنم گستاخ رابنگر چه برد از بوستان
ازوفای لاله رویان دیده روشن بپوش
در غبار دل نهانم چون چراغ آسیا
گر غبارآلود باشد حرف من، بر من بپوش
باسبکروحان بهار زندگی را بگذران
چشم باگل واکن وبا شبنم گلشن بپوش
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
از دل محکم زره در زیر پیراهن بپوش
خلوت عشق است و صد غماز صائب درکمین
رخنه در را ببند و دیده روزن بپوش