گوهر کامل عیاران چشم نمناک است و بس
تحفه روشندلان آیینه پاک است و بس
هرگروهی قبله ای دارند ارباب نیاز
قبله حاجت روای ما دل چاک است و بس
شیر و شکر از عداوت خون هم را می خورند
سازگاری در میان برق و خاشاک است و بس
خرمن بی حاصلان پهلو به گردون می زند
در شکست خوشه ما برق چالاک است و بس
صبح را زخم نمایان مشرق خورشید شد
روزنی گر دارد این غمخانه فتراک است و بس
ذره تا خورشید از جام طلب سرگشته اند
نه همین سرگشتگی مخصوص افلاک است و بس
کاسه لیسان فروغ مه گروه دیگرند
ماهتاب کلبه مانور ادراک است و بس
گریه اطفال آرد خون مادر را به جوش
بحر رحمت را نظر بر چشم نمناک است و بس
ذوق مستی از حضور خسروی بالاترست
دولت بال همادر سایه تاک است و بس
از نکورویان به دیداری قناعت کرده است
دامن آیینه از گرد هوس پاک است و بس
دست حاتم هم بساط جود را طی کرده است
نه همین قارون ز خست در ته خاک است و بس
مشکلی چون رو دهد سردرگریبان می برند
فتح باب اهل دل از سینه چاک است و بس
تا به کی غربال خواهی کرد روی خاک را؟
گوهر آسودگی در سینه خاک است و بس
بی شعوران از شراب کامرانی سرخوشند
زهر در پیمانه ارباب ادراک است و بس
نیستی از ورطه هستی خلاصت میکند
صندل این دردسر در قبضه خاک است و بس
صائب ارباب هوس در عهد او آسوده اند
غمزه اش در کشتن عشاق بیباک است و بس