به یادِ سنبل آن زلفِ با صبا میساز
به بوی مشکِ سبکروح باختا میساز
به بوی پیرهنِ غنچه با صبا می ساز
ز آشنا به سخنهای آشنا میساز
مگر به منزلِ مقصود راه توانی برد
ز دستگیری افتادگان عصا میساز
مشو چو دانهٔ گندم به پاکی از خود امن
شدی چو پاک زغش، برگِ آسیا میساز
جمالِ شاهدِ مقصود را نقابی نیست
همین تو سعی کن آیینه با صفا میساز
کلیدِ قفلِ خود از جیبِ دیگران مطلب
چو غنچه از گرهِ خود گرهگشا میساز
اگر ز آتشِ سوزان گذشتنت هوس است
دعای جوشنی از نقشِ بوریا میساز
کنون که قدِ تو گردید حلقه در مرگ
تهیهٔ سفرِ عالمِ بقا می ساز
اگر چو سروِ سرسبز آرزو داری
ز جامه خانهٔ قسمت بیک قبا می ساز
درآ به مُلک توکل، چو خسروان بنشین
ز آسمان و زمین باغ و آسیا میساز
اگر هوایِ شکرِ خوابِ عافیت داری
ز فرشهای مُنقَّش به بوریا میساز
خمارِ نعمتِ الوان به خون شکسته شود
به استخوانی ازین سفره چون هما میساز
اگر مقام به ویرانه می کند سیلاب
تو نیز برگِ اقامت درین سرا میساز
چو آفتاب رخ از سوزِ دل طلایی کن
به کیمیای نظر خاک را طلا میساز
ز قصر دلت اگر پایداریت هوس است
نخست، شمسهاش از پنجهٔ دعا میساز
مباش زیرِ سیه خیمهٔ فلک صائب
برای خویشتن از دودِ دل سما میساز