ای رخت شسته تر از دامن مهتاب بهار
چشم مخمور تو گیرنده تر از خواب بهار
ابر خشکی است که در شوره زمین می گردد
باگل روی تو شادابی مهتاب بهار
مستی چشم تورا رطل گران حاجت نیست
بی نیازست ز افسانه شکر خواب بهار
برق خاروخس تقوی است شکرخنده گل
سیل ناموس بود چهره شاداب بهار
لازم عهد جوانی است سیه کاریها
روشن است این سخن از تیرگی آب بهار
پیش ازان دم که خزان زرد کند رخسارش
آب ده چشم ز خورشید جهانتاب بهار
عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب
که در ایام خزان صاف شود آب بهار
جگر سوخته لاله خبر می بخشد
صائب ازشعله دیدار جگر تاب بهار