رخ گلرنگش از مژگان خونخوارست گیراتر
گل بی خار این گلزارازخارست گیراتر
زمستی گرچه نتواند گرفتن چشم او خود را
زخون ناحق آن روی چو گلنارست گیراتر
نباشد دانه را هرچند همچون دام گیرایی
ز زلف پرشکن آن خال طرارست گیراتر
اگرچه می نماید خویش رابیماردر ظاهر
ز خواب صبحدم آن چشم عیارست گیراتر
خلاصی نیست هردل را که افتد درکمنداو
زقلاب آن سرزلف سیه کارست گیراتر
نباشد کبک را هرچند چون شهباز گیرایی
زشاهین جلوه آن کبک رفتارست گیراتر
یکی صد می شود در پرده شب دزدراجرائت
به دور خط مشکین ،خال طرارست گیراتر
به جرأت دررخ نورانی مه طلعتان منگر
که این نورجهان افروز ازنارست گیراتر
به آسانی زجسم عنصری جان چون برون آید؟
که از قید فرنگ این چار دیوارست گیراتر
به دام زلف حاجت نیست صیاد مراصائب
زدام آن حلقه های چشم پرکارست گیراتر