از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است
در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست
ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار
زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست
ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار
چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو
دیده دل باز کن بنگر چها دارد بهار
خارخار عشق را پوشیده نتوان داشتن
خار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهار
چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور
چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار
می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب
زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار
جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای
حسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟
پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد
طرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار