صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۱

تن را اگر گذاری در عشق ما چه باشد

گراستخوان نگیری باز از هما چه باشد

عشق است مصر اعظم عقل است روستایش

زین بیش اگر نباشی در روستاچه باشد

از راه بیخودی عرش یک نعره وارراه راست

از خویش اگربرآیی ای نارساچه باشد

نی صاحب نوا شد تا ریخت برگ ازخود

گربرگ را بریزی ای خوش نوا چه باشد

موج از عنان فکندن سالم به ساحل آمد

گردست را ببندی پیش قضا چه باشد

با دوستان یکرنگ کفرست سرگرانی

با کاه اگر بسازی این گهربا چه باشد

تدبیر عقل ناقص با عشق برنیاید

اسباب مکر فرعون پیش عصا چه باشد

خاک از فتادگی شد مسجوداهل عالم

چون خاک اگرکنی صبردر زیرپاچه باشد

اکسیرخاکساری روشنگروجودست

گرچشم را نپوشی زین توتیا چه باشد

از پاس دل صنوبر سرسبزی ابدیافت

گرپاس دل بداری ای بیوفا چه باشد

شکرزنی سواری روی زمین گرفته است

پهلواگرندزدی از بوریاچه باشد

از بال پشه ای رفت بربادمغزنمرود

از کبراگرنگویی با کبریا چه باشد

با توتمام سودیم با خودهمه زیانیم

یکبار گرستانی ما را ز ما چه باشد

هیچ است فکر صائب در پیش فکر ملا

با آفتاب تابان نور سها چه باشد