از عیب پاک شو که هنرها همیدهند
دست از خزف بشو که گهرها همیدهند
راضی مشو به قلب که نقد جهان ز توست
بفشان شکوفه را که ثمرها همیدهند
در راه او نثار کن این خرده حیات
وان گه نظاره کن که چه زرها همیدهند
زین زهرهای قندنما آستینفشان
زان تنگ لب ببین چه شکرها همیدهند
پنهان مکن چو بیجگران روی در سپر
از حفظ حق ببین چه سپرها همیدهند
بگذر درین سر از سر بیمغز چون حباب
زان سر نظاره کن که چه سرها همیدهند
طاوسوار پیش پر خویش عاشقی
از غیب غافلی که چه پرها همیدهند
برگ است سنگ راه تو ای نخل خوش ثمر
بیبرگ شو ببین چه ثمرها همیدهند
در پایتخت عشق که تاج است بیسری
بیرون رو از میان که کمرها همیدهند
زان ملک بینشان که خبرها در او گم است
یک بار نشنوی چه خبرها همیدهند
گشتی تمام عمر درین خاکدان بس است
بیرون ز خود نشان سفرها همیدهند
یک بار رو چرا به در دل نمیکنند
این ناکسان که زحمت درها همیدهند
در پیری از گرانی غفلت مباش امن
خواب گران به وقت سحرها همیدهند
این آن غزل که مولوی روم گفته است
امسال بلبلان چه خبرها همیدهند