صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲۱

دل را کجا به زلف رسا می توان رساند

این پا شکسته را به کجا می توان رساند

سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار

صد تشنه را به آب بقامی توان رساند

در کاروان بیخودی ما شتاب نیست

خود را به یک دو جام به ما می توان رساند

از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم

ما را به یک نگه به خدا می توان رساند

در شیشه کرده است مرا خشکی خمار

در موسمی که می ز هوا می توان رساند

در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب

این باده در مقام رضا می توان رساند

بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم

این سرمه را به چشم سها می توان رساند

دامان برق را نتواند گرفت خار

خود را به عمر رفته کجا می توان رساند

صائب کمند بخت اگر نیست نارسا

دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند