صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱۰

ز گل محافظت رنگ و بو نمی‌آید

به غیر لطف ز روی نکو نمی‌آید

صفای حسن بتان از دل گداخته است

ز آب آینه این شستشو نمی‌آید

ز جنبش مژه آسوده است قربانی

تردد از دل بی‌آرزو نمی‌آید

شود ز بخیه انجم فزون جراحت صبح

علاج سینه ما از رفو نمی‌آید

به پای خم برسانید مشت خاک مرا

که دستگیری من از سبو نمی‌آید

اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران

بنای خانه‌به‌دوشی فرونمی‌آید

مریز آب رخ خود برای نان کاین آب

چو رفت نوبت دیگر به جو نمی‌آید

دل گداخته شوید غبار هستی را

ز چشمه دگر این شستشو نمی‌آید

فغان که شبنم ما همچو نقطه پرگار

برون ز دایره رنگ و بو نمی‌آید

زبان عشق نپیچد به حرف طول امل

به نوک خامه تقدیر مو نمی‌آید

دلی که ره به مقام رضا برد صائب

دگر به هیچ مقامی فرو نمی‌آید