صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۲۹

تمام رس نبود باده ای که کف دارد

که عیب دار بود گوهری که تف دارد

بغیر آدم خاکی که گوهری است یتیم

کدام در گرانمایه نه صدف دارد؟

ز چشم زخم حصاری است ناتمامیها

که ماه نو، خط آزادی از کلف دارد

برای قطره دهن پیش ابر باز کند

دل پر آبله ای بحر از صدف دارد

سبک مگیر کف پوچ صبح را زنهار

که بحرهای گهرخیز زیر کف دارد

بلاست صحبت ناجنس، وقت طوطی خوش

که گاه حرف ز تمثال خود طرف دارد

غنی ز مال محال است سیر چشم شود

که بحر هم ز صدف سایل بکف دارد

شده است راه تو دور از کجی، وگرنه خدنگ

ز راستی دو قدم راه تا هدف دارد

ز عشق پیروی عاقلان نمی آید

که جا همیشه جگردار پیش صف دارد

شده است سفله نواز آنچنان فلک که پدر

امید بیش به فرزند ناخلف دارد!

خوش است خال به هرجا فتد، نمی دانم

که این ستاره کجا خانه شرف دارد

شکسته بال ز پیری شده است صائب، لیک

امید جاذبه ای از شه نجف دارد