دعوی عشق ز هر بوالهوسی میآید
دست بر سر زدن از هر مگسی میآید
اوست غواص که گوهر به کف آرد، ورنه
سِیْرِ این بحر ز هر خار و خسی میآید
از دل خسته من گر خبری میگیری
برسان آینه را تا نفسی میآید
زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی میآید
چه شتاب است که ایام بهاران دارد
که ز هر غنچه صدای جرسی میآید
تند شد بوی دل سوخته مشتاقان
میتوان یافت که آتشنفسی میآید
ای سپند از لب خود مُهر خموشی بردار
که عجب آتش فریادرسی میآید
چه بود عالم ایجاد، که صحرای جنون
از دل تنگ به چشمم قفسی میآید
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
«مژده ای دل که مسیحانفسی میآید»