صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۰۸

حسن را حلقه خط مانع رفتن نشود

نور خورشید، نظربند ز روزن نشود

نبرد خنده ظاهر ز دل تنگ ملال

غنچه را دل تهی از خون به شکفتن نشود

باد دستان ز گرانباری زر آزادند

سنگ یک لحظه فزون بار فلاخن نشود

می شود خرده جانها یکی از وصل هزار

آه اگر دانه من واصل خرمن نشود

دل روشن ز هوادار نبالد بر خویش

شعله ور آتش یاقوت ز دامن نشود

صبح خورشید جهانتاب بود چشم سفید

چشم یعقوب محال است که روشن نشود

چاه خس پوش خطر بیش ز رهزن دارد

دوربین امن ز همواری دشمن نشود

برمیاور سر دعوی ز گریبان غرور

که علم کس به کمال از رگ گردن نشود

سوز دل کم نشد از تیغ شهادت صائب

آتش سنگ خموش از نم آهن نشود