محض حرف است که او را دهنی ساختهاند
در میان نیست دهانی، سخنی ساختهاند
دل روشنگهران فلکی آب شده است
تا چو تو دلبر سیمینبدنی ساختهاند
آب ده چشمی از آن سیب زنخدان که فلک
دورها کرده که سیب ذقنی ساختهاند
گنج در گوشه ویرانه جمعی فرش است
کز زر و سیم به سیمینبدنی ساختهاند
زان غباری که خط از لعل تو انگیخته است
هر طرف طوطی شکرسخنی ساختهاند
زلف مشکین تو بر دامن صحرای وجود
سایه افکنده، ختا و ختنی ساختهاند
در دل سنگ صنم قحط شرار افتاده است
تا به سرگرمی من برهمنی ساختهاند
زان شراری که گرفته است هوا زآتش گل
هر طرف بلبل رنگینسخنی ساختهاند
جای شکرست که غمهای گرانمایه تو
با دل سوخته همچو منی ساختهاند
نقطه و دایره و قطره و دریاست یکی
خودپرستان جهان ما و منی ساختهاند
آه کاین مردهدلان جامه احرامی صبح
بر تن خویش ز غفلت کفنی ساختهاند
فارغ از فکر لباسند نظردوختگان
چون حباب از تن خود پیرهنی ساختهاند
عارفان از نظر پاک، چو شبنم صائب
زنگ آیینه دل را چمنی ساختهاند