کوه در بادیه شوق کمر میبندد
خاک چون آب روان بار سفر میبندد
نیست از فوطهربایان جهان پروایش
موی ژولیده خود هرکه به سر میبندد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه در خدمتش از هاله کمر میبندد
گوهر پاک مرا کام نهنگ است صدف
کمر کشتی من موج خطر میبندد
تربتش را به چراغ دگران حاجت نیست
هرکه از داغ تو آیین جگر میبندد
سنگ میبارد از افلاک، ندانم دیگر
نخل امید که امروز ثمر میبندد
سخن پاک بود در طلب سینه پاک
که گهر در صدف پاک گهر میبندد
میتراود سخن عشق ز لبهای خموش
لنگر سنگ کجا بال شرر میبندد؟
دشت چون حلقه فتراک بر او تنگ شود
چشم شوخ تو به صیدی که نظر میبندد
چون به زر عمر مقدر نفراید صائب
غنچه چندین به گره بهر چه زر میبندد؟