نکویان را عتاب و لطف با هم یار میباید
زبان تلخ با لبهای شکربار میباید
درین بستانسرا چون سرو معشوقی و رعنایی
به قامت راست ناید، شیوهٔ رفتار میباید
نه آسان است جمع آوردن اسباب دلداری
رخ آیینهسان و خط چون زنگار میباید
ز جوش مشتری گیرد بلندی قیمت گوهر
قماش ماه کنعان بر سر بازار میباید
حیا از عهده این خیره چشمان برنمیآید
گلستان ترا گوش گران، دیوار میباید
به مژگان بیستون را میتوان برداشتن از جا
همین روی دلی زان یار شیرین کار میباید
زلیخا چشم یاری از صبا دارد، نمیداند
که بوی پیرهن را چشم چون دستار میباید
نه آسان است سر از حلقه مستان برون بردن
سری آشفتهتر از طرّهٔ دستار میباید
متاع من همه گفتار بیکردار و در محشر
پی سودا همه کردار بیگفتار میباید
به شب بیداری از نیرنگ می ایمن مشو صائب
که مکر دختر رَز را دل بیدار میباید