ز اسباب جهان حسرت به دنیادار میماند
ز گل آخر به دست گلفروشان خار میماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بیبرگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار میماند
سبکمغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار میماند؟
ز خود بیرون شدن را همتی چون سیل میباید
که در ریگ روان آن تنک از کار میماند
ز پرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار میماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشهای بنشین
که گل پژمرده میگردد چو بر دستار میماند
کجا تنپروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار میماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار میماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهرهپردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار میماند
چه بیتاب است جان عاشقان در بازگردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار میماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاهبین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار میماند