مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰۹

هست امروز آنچ می‌باید بلی

هست نقل و باده بی‌حد بلی

هست ای ساقی خوب از بامداد

کان شیرینی بنامیزد بلی

آفتاب امروز گشته‌ست از پگاه

ساقی صد زهره و فرقد بلی

شد عطارد مست و اشکسته قلم

لوح شست از هوز و ابجد بلی

مطرب ناهید بربط می‌نواخت

هر چه می‌گفت آن چنان آمد بلی

دفتر عشقش چو برخواند خرد

پرشکر گردد دل کاغذ بلی

گشت حاصل آرزوی دل نعم

گشت هر سعدی کنون اسعد بلی

چونک سلطان ملاحت داد داد

داد بستانیم از هر دد بلی

بس کنم کاین قصه‌ای بی‌منتهاست

کز سخن دیگر سخن زاید بلی