صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۷

حجاب آسمان کی مانع ما می تواند شد؟

فلک مار ا کجا انگشتر پا می تواند شد؟

به قرب لاله و گل کی چو شبنم می شود قانع؟

سبکروحی که از پستی به بالا می تواند شد

نشد تا جسم من از شوق جان باور نمی کردم

که کوه قاف، هم پرواز عنقا می تواند شد

دل افسرده ما را گدازی هست در طالع

نماند بر زمین سنگی که مینا می تواند شد

ندارد اینقدر استادگی ای چرخ سنگین دل

کف خاکستری روشنگر ما می تواند شد

اگر مجنون شوی، گردی که بر دل از جهان داری

به یک دم خوشتر از دامان صحرا می تواند شد

دل از درد طلب برداشتن دشواریی دارد

وگرنه قطره ما نیز دریا می تواند شد

دو عالم محو شد تا پرده از عارض برافکندی

تو چون پیدا شوی، دیگر که پیدا می تواند شد؟

دل روشن زهم می پاشد آخر جسم را صائب

کتان کی پرده آن ماه سیما می تواند شد؟