به مستی بیطلب بوس از دهان یار میریزد
ثمر چون پخته گردد خودبخود از بار میریزد
حدیث تلخْ بیخود از دهان یار میریزد
چو تنگ افتاد ساغر می ازو ناچار میریزد
بریدن کرد زلف سرکش او را سیهدلتر
که چون شد مار زخمی زهر ازو بسیار میریزد
در آن گلشن که گل بیپرده خندد، عندلیبان را
به جای ناله خون از غنچه منقار میریزد
کریم از بهر ریزش مینهد رنج طلب بر خود
ز دریا هر چه گیرد ابر گوهر بار میریزد
کدامین نوشلب زد خنده بر این خاکدان یارب؟
که شکر از دهان رخنه دیوار میریزد
اگر در مغز شوری هست ظاهر میکند خود را
که مستی مست را از پیچش دستار میریزد
رهایی نیست مرغی را که بالش در قفس ریزد
خوش آن بلبل که بال خویش در گلزار میریزد
به مژگان خار میآرد برون از پای بیدردان
سبکدستی که در پیراهن من خار میریزد
نیاز عاشقان در ناز او پامال خواهد شد
اگر ناز این چنین زان سرو خوشرفتار میریزد
ز یک حرف خنک هنگامهای افسرده میگردد
که رنگ از روی گلشن از خزان یکبار میریزد
نبخشد لطف بیاندازه سودی بیقراران را
ز دست رعشهداران ساغر سرشار میریزد
کمال عشق مستغنی است از اظهار درد خود
کباب خام اشک لالهگون بسیار میریزد
درین بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار میریزد
ز حرف تلخ میخواهد مرا ناصح به شور آرد
ز نادانی نمک در دیده بیدار میریزد
ره باریک صائب میدهد اندام رهرو را
سخن سنجیده زان لبهای گوهربار میریزد