اگرچه شمع کافوری خرد در خانه میسوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه میسوزد
ز بیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن میشود چون دانه میسوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه میسوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمیافتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه میسوزد
ز شمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه میسوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه میسوزد
نمیدانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه میسوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالمافروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه میسوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه میسوزد