فسون صبر در دلهای پرخون در نمیگیرد
چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمیگیرد
سیاهی بر سر داغ من آتش زیر پا دارد
ز شوخی اخگر من گرد خاکستر نمیگیرد
غرض از زندگی نام است، اگر آب خضر نبود
کسی آیینه را از دست اسکندر نمیگیرد
دو رنگی نیست هر جا پای وحدت در میان آمد
درین دریا خزف خود را کم از گوهر نمیگیرد
نگردد لخت دل از گریه مانع خار مژگان را
گره در رشته ما راه بر گوهر نمیگیرد
ز اقبال سکندر خضر بر دل داغها دارد
که آب زندگانی جای چشم تر نمیگیرد
لبی کز حسرت آب خضر خون میخورد صائب
چرا یک بوسه سیراب از ساغر نمیگیرد؟