صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱۸

اگرچه هر گلی زین گلستان جای دگر دارد

بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد

زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد

که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد

زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی

که در مدنظر این موج دریای دگر دارد

در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟

که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد

چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟

اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد

اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد

نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد

مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد

که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد

به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع

کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد

زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی

که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد

به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟

که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد

به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب

که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد