مبین گستاخ در رویش چو مشک اندود میگردد
که خال او ز خط زنبور خاکآلود میگردد
ز سودا در دماغم نکهت گل دود میگردد
به چشمم سرو بستان تیغ زهرآلود میگردد
خموشی سوخت در دل ریشه آه ندامت را
اگرچه دود بیش از روزن مسدود میگردد
مکن از آه دردآلود منع من درین مجلس
که مجمر بار خاطرهاست چون بیدود میگردد
میندیش از سپهر و حمله او چون شدی عاشق
که در خورشید عشق این سایهها نابود میگردد
بغل وا کرده میتازد به استقبال مرگ خود
دل هرکس به مرگ دیگری خشنود میگردد
ز خامی دل ندارد اضطراب از عشق او، ورنه
کباب پخته از پهلو به پهلو زود میگردد
نمیدانم کدامین صید فرصت جسته از دامش
که دل در سینهام چون شیر خشمآلود میگردد
چنین کز بندگی چون بنده کاهل گریزانی
کجا در دل ترا اندیشه معبود میگردد؟
به من این نکته چون قندیل از محراب روشن شد
که از خود هرکه خالی میشود مسجود میگردد
به راه آرد من سرگشته را رهبر، نمیداند
که هر سر گشته گرد کعبه مقصود میگردد
منه بر ذرهای، ای بیبصر انگشت گستاخی
که میلرزد دل خورشید تا موجود میگردد
گزیند هرکه سود دیگران را بر زیان خود
به اندک فرصتی صائب زیانش سود میگردد