در جهان بی نیاز خاک سیم و زر شود
آبرو را چون کنی گردآوری گوهر شود
جان روشن از گداز جسم می بالد به خود
می زند ناخن به دلها ماه چون لاغر شود
شکر می سازد شکایت را دل خرسند ما
سبزه زنگار در شمشیر ما جوهر شود
حسن لیلی در بیابان گر چنین شور افکند
دامن صحرا به مجنون دامن محشر شود
خط آزادی است سرو و بید را بی حاصلی
سنگ می بارد به هر نخلی که بارآور شود
تا چه گلها بشکفد از خار در پیراهنش
دردمندی را که گل در پیرهن اخگر شود
بلبل ما در حریم بیضه سیر آهنگ بود
عشق در گهواره چون عیسی سخن گستر شود
بی وجودی آدمی را می کند صاحب وجود
فرد هستی از خط باطل نکو محضر شود
چون هوا مغلوب شد تخت سلیمان می شود
بادبان چون غوطه در دریا زند لشگر شود
منتهای ناامیدی اول امیدهاست
دست و پا از کار چون افتاد بال و پر شود
از دهان پاک می گردد سخن کامل عیار
قطره چون افتاد در دست صدف گوهر شود
نیست اهل حال را صائب زبان قیل و قال
بر نمی آید نفس از نی چو پرشکر شود