صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۱

از حجاب عشق دل از وصل او نومید ماند

روی مه ناشسته در سرچشمه خورشید ماند

عمر کوته می شود از دستگیری پایدار

در بساط زندگانی خضر از آن جاوید ماند

بیقراری خاک را وقت است بردارد زجای

بس که در زیر زمین دلهای پرامید ماند

از اثر دور نکونامان نمی گردد تمام

در جهان از فیض جام آوازه جمشید ماند

ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد

زیر ابر تیره پنهان این هلال عید ماند

حسن نتوانست کردن خط مشکین را علاج

آخر این ابر تنک بر چهره خورشید ماند

صائب از داغ عزیزان خضر روز خوش ندید

وای بر آن کس که در قید جهان جاوید ماند