صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۳

از سیاهی دل به تقصیرات خود بینا نشد

مستی طاوس کم از عیب پیش پا نشد

تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند

خون می هرگز و بال گردن مینا نشد

تا کف دریا نگردید استخوان سوده ام

گریه شبخیز را صبح اثر پیدا نشد

بود دایم فارغ از دنیا دل آزاده ام

این صدف را کام تلخ از شورش دریا نشد

در لباس لفظ، معنی خودنمایی می کند

عشق پنهان بود تا مجنون ما پیدا نشد

فارغ از کوه غم دنیاست جان بردبار

قاف را پهلو کبود از سایه عنقا نشد

گریه مستانه نگشود از رگ جانم گره

تاک را در گریه کردن عقده از دل وا نشد

بخیه پردازست چاک سینه ما همچو صبح

ورنه صائب کوتهی از سوزن عیسی نشد