مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱

چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی

منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی

چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم

در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی

رخ قبله‌ام کجا شد که نماز من قضا شد

ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی

عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن

که نداند او زمانی نشناسد او مکانی

عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است

عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی

در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل

دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی

به خدا خبر ندارم چو نماز می‌گزارم

که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی

پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی

که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی

به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر

مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی

ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد

که همی‌زند دو دستک که کجاست سایه دانی

چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم

چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی

چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه

چه کند دهان سایه تبعیت دهانی

نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر

ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی