هرکه با خود درد و داغ دلسِتان را میبرد
بیتکلف حاصل کون و مکان را میبرد
گردش چشمی که من دیدم ز دام زلف او
از دل من خارخار آشیان را میبرد
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است
هر نسیمی از چمن برگ خزان را میبرد
حسن را باشد خطر از دیده اهل هوس
ابر بینم آبروی گلستان را میبرد
اهل غفلت برنمیآیند با روشندلان
قطره آبی ز جا خواب گران را میبرد
میبرند از بوستان دامان پرگل بیغمان
عاشق بیدل دعای باغبان را میبرد
مشت خاشاکی چه باشد پیش سیل نوبهار؟
سادهلوحی جوهر تیغ زبان را میبرد
خانه دنیا بعینه خانه آیینه است
هرچه هرکس آورد با خود، همان را میبرد
چشم پوشیدن ز درد و داغ غربت مشکل است
ورنه با خود بلبل ما آشیان را میبرد
میرسند از همت پیران به منزل رهروان
تیر با خود تا هدف زور کمان را میبرد
یاد بغداد و طواف مرقد شاه نجف
از دل صائب حضور اصفهان را میبرد