جز گریه چشم اشک فشان را علاج نیست
جز صبر عاشق نگران را علاج نیست
درمانده ام به دست دل هرزه گرد خویش
در دست باد برگ خزان را علاج نیست
تن در کشاکش فلک سفله داده ام
جز پیروی دست، کمان را علاج نیست
عنقا اگر نه گرد فشاند ز بال خویش
ناسور زخم تیغ زبان را علاج نیست
طوفان اگر نه شعله کشد از دل تنور
خار و خس بسیط جهان را علاج نیست
آن را که زد شراب، علاجش بود شراب
دردسر فلک زدگان را علاج نیست
صائب به دست باد بود تا عنان زلف
جز پیچ و تاب رشته جان را علاج نیست