با عارض تو چهره شدن کار آینه است
دولت نصیب دیده بیدار آینه است
خودبینی از سرشت بزرگان نمی رود
گر خود سکندرست گرفتار آینه است
بشکن طلسم صورت و جاوید زنده باش
آب حیات در پس دیوار آینه است
هر صبحدم به روی تو از خواب می جهد
حسرت مرا به دولت بیدار آینه است
زنگ کدورت از دل تاریک ما نبرد
صیقل که داس سبزه زنگار آینه است
حد کسی است بر رخ او حرف خط زند؟
این نقش را بر آب زدن کار آینه است
بی پرده می دهد به نظر جلوه عیب را
صائب رهین منت سرشار آینه است