ز بس که واله و حیران و بیقرار خودست
گرفته آینه بر کف در انتظار خودست
به داغ ذره دل نازک که خواهد سوخت؟
چنین که لاله خورشید داغدار خودست
به صید لاغر خونین دلان که پردازد؟
که صید پیشه این بوم و بر، شکار خودست
چگونه مهر جهانتاب محو خود نشود؟
درین مقام که هر ذره بیقرار خودست
ز لب مکیدن شمع این دقیقه روشن شد
که حسن، تشنه لب لعل آبدار خودست
درین ریاض به هر سنبلی که می نگرم
به پنجه شانه کش زلف تابدار خودست
کراست زهره به صید حرم کشد شمشیر؟
دل تو زخمی مژگان جانشکار خودست
عجب که راه تماشای خود توانی یافت
چنین که حسن غیور تو پرده دار خودست
چه شکوه می کنی از گردش فلک صائب؟
کدام گردش ساغر به اختیار خودست؟