صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۳

هر که از اهل جهان گوشه عزلت نگرفت

رفت از دست و رگ خواب فراغت نگرفت

وحشت روی زمین زیر زمین خواهد یافت

هر که در روی زمین خوی به وحدت نگرفت

آمد انگاره و انگاره از این عالم رفت

هر که اندام ز سوهان نصیحت نگرفت

رفت بر باد فنا عمر گرامی افسوس

پیش این شمع کسی دست حمایت نگرفت

هر که در مجلس می گریه مستانه نکرد

خون دل خورد و گلاب از گل صحبت نگرفت

فقر مشاطه جو دست که دست از زر و سیم

تا نگردید تهی، دامن شهرت نگرفت

آفت زندگی و راحت مردن را دید

خضر از تشنه لبان آب ز خست نگرفت

صائب این با که توان گفت که با چندین درد

خبر از ما یکی از اهل مروت نگرفت