صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۶

اوست سرور که کلاه و کمر از یادش رفت

آن توانگر بود اینجا که زر از یادش رفت

جان به این غمکده آمد که سبک برگردد

از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت

جای رحم است بر آن طوطی کوتاه اندیش

که ز شیرین سخنیها شکر از یادش رفت

جان وحشی چه خیال است به تن برگردد؟

رشته از زود گسستن گهر از یادش رفت

با تعلق نتوان سر به سلامت بردن

آن سرآمد شود اینجا که سر از یادش رفت

قاصد سنگدل از کوی تو در برگشتن

بس که آمد به تأنی خبر از یادش رفت؟

چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرد

از چه تصویر دهان و کمر از یادش رفت؟

ای بسا سر که به دیوار زند از غفلت

آن که در خانه تاریک در از یادش رفت

دل ز تنگی چه خیال است برآید بی آه؟

غنچه ماند آن که نسیم سحر از یادش رفت

نیست ممکن که به اندازه خورد می صائب

می پرستی که خمار سحر از یادش رفت