خم چو گردد قدِ افراخته میباید رفت
پل بر این آب چو شد ساخته میباید رفت
راه باریک عدم راه گرانباران نیست
هر چه داری همه انداخته میباید رفت
آنچه در کار بود ساختنش خودسازی است
گو مشو کار جهان ساخته، میباید رفت
سنگ راه است غم قافله و فکر رفیق
فرد و تنها همه جا تاخته میباید رفت
به نفس طی نشود دامن صحرای عدم
این ره دور، نفسباخته میباید رفت
تا مگر شاهدِ مقصود مصوّر گردد
دلِ چون آینه پرداخته میباید رفت
سپر راهرو از راهزنان عریانی است
تیغ جان را ز نیام آخته میباید رفت
این ره پر خس و خاشاک شود پاک به آه
علم آه برافراخته میباید رفت
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
دست آخر همه را باخته میباید رفت
این سفر همچو سفرهای دگر صائب نیست
بار هستی ز خود انداخته میباید رفت