صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲۴

همچو زنجیر به هم ناله ما پیوسته است

شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است

شرط همراهی ما بی خبران ترک خودی است

هر که از خویش گسسته است به ما پیوسته است

نیست چون قافله ریگ روان آرامش

به زمینی که رگ و ریشه ما پیوسته است

چون گره هر که سر از جیب نیارد بیرون

می توان یافت به آن بند قبا پیوسته است

نیست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه

تا به منزل همه جا بانگ درا پیوسته است

زود چون سایه ز ادبار شود خاک نشین

دولت هر که به اقبال هما پیوسته است

به چه امید به آن زلف کنم چشم سیاه؟

چون گره، دانه به این دام بلا پیوسته است

دوری ذره ناچیز ز کوته نظری است

ورنه خورشید به هر ذره جدا پیوسته است

گرچه پروانه ما حلقه بیرون درست

رشته شمع به بال و پر ما پیوسته است

منزل سیل گرانسنگ بود سینه بحر

نشود خرج ره آن کس که به ما پیوسته است

موشکافان جهانند چو سوزن حیران

که سررشته جانها به کجا پیوسته است

بر سر تیغ تو عشاق چرا خون نکنند؟

این رگ ابر به دریای بقا پیوسته است

بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان

استخوان بندی دولت به هما پیوسته است

نیست ممکن یکی از جمله مردان نشود

صائب آن کس که به مردان خدا پیوسته است