صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۸

از سر خاک شهیدان یار خوش سنگین گذشت

از محیط آتشین نتوان به این تمکین گذشت

مشک می جوشد به جای خون ز ناف لاله زار

تا ازین صحرا کدامین آهوی مشکین گذشت

دورباشی نیست حاجت حسن شرم آلود را

بارها دست تهی زین گلستان گلچین گذشت

من کیم تا شمع باشد بر سر بالین من؟

شعله سرگرمیم یک نیزه از بالین گذشت

مرگ عاشق تلختر از کام زهرآشام اوست

از هلاک کوهکن یارب چه بر شیرین گذشت

صحبت ما با رخ او، چون نسیم و لاله زار

گرچه زود آمد به سر، بی چشم بد رنگین گذشت

آه حسرت در دلم چون سبزه زیر سنگ ماند

بس که از من آن سراپا ناز با تمکین گذشت

عصمت یوسف حصار کاروانی می شود

دید تا روی ترا از خون گل گلچین گذشت

رتبه گفتار را حیرت تلافی می کند

چاره خاموشی است شعری را که از تحسین گذشت

دوستی و دشمنی بسا خلق صائب آفتاب است

از جدل آسوده شد هر کس ز مهر و کین گذشت