صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱۶

حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نیست

یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست

بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور

گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست

بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را

عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست

می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا

حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست

دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟

دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست

افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین

شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست

هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است

خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست

در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه

شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست

بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت

چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست

چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه

گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست

آشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدی

تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست

آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت

صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست

صولت شیران نیستان را نگهبانی کند

این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست

ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را

آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست

سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار

عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست

کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟

رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست

ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر

خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست

صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است

لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست