صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۵

تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکست

سرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکست

این قدر استادگی ای سنگدل در کار نیست

می توان از گردش چشمی خمار ما شکست

در خور احسان به سایل ظرف می بخشد کریم

سهل باشد گر سبوی ما درین دریا شکست

بحر چون برجاست مشکل نیست ایجاد حباب

دولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکست

فتح باب آسمان در گوشه گیری بسته است

رفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکست

گر قلم بر مردم مجنون نمی باشد، چرا

در بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست؟

تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین

هر که را خاری ز صحرای طلب در پا شکست

شد دل سنگین او سنگ فسان ناله ام

کوهکن را تیشه گر از سختی خارا شکست

جستجوی خار نایابی که در پای من است

خار عالم را به چشم سوزن عیسی شکست

می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر

سنگ طفلان گر چنین خواهد مرا اعضا شکست

شد چو آتش شعله بینایی من شعله ور

خصم اگر خاری مرا در دیده بینا شکست

شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب

پای در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست