پیوسته خورد دل خون از بیغمی جانها
از خنده سوفارست دلگیری پیکانها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پایان است سیراب، بیابانها
چون سرو به آزادی هرکس که علم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه بستانها
پروانه بیدل را آسوده کجا ماند؟
شمعی که به گرد خود گردانده شبستانها
سودای من از مجنون آزادتر افتاده است
دیوانه من نگذاشت طفلی به دبستانها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خمیازه آغوش است گلشن ز خیابانها
بیتابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه مرجانها
در گوشه ویرانه است گنج گهری گر هست
در بیسروسامانی است پنهان سروسامانها
خوش باش به بیبرگی کز بهر جگرخواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدانها
چون پیرهن یوسف در بادیهپیمایی است
از شوخی بوی گل دیوار گلستانها
این آن غزل سعدی است صائب که همیفرمود
میگویم و بعد از من گویند به دورانها