ای فکر تو نقشبند جانها
یک حلقه ذکرت آسمانها
در بحر تو کشتی خرد را
از لنگر صبر، بادبانها
شد هاله آفتاب تابان
از نام تو روزن دهانها
صحرای طلب ز جستجویت
مسطر زده شد ز کاروانها
از حسن یگانه تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبانها
از لب به هوای پایبوست
دامن به میان شکسته جانها
چون فاخته، قدسیان گرفته
بر سرو بلندت آشیانها
کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستانها
از رشک زمین ندارد آرام
در عهد خرامت آسمانها
چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوانها
سودای تو در قلمرو خاک
برقی است میان نیستانها
شرم تو ز پاکدامنیها
شد پرده خواب پاسبانها
چون سیل، ز شوق قلزم تو
در رقص روانیاند جانها
شوق تو ز نقش پای رهرو
در راه فکنده کاروانها
در وادی بینشانی تو
شد جاده، فلاخن نشانها
از شرم نزاکت تو خوبان
باریک شدند چون میانها
چون سبزه ز جلوه بلندت
پامال شدند آسمانها
از روی گشاده تو گردید
در بسته چو غنچه، گلستانها
در خاک، چو نبض، بیقرارند
از شوق خدنگت استخوانها
در گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبانها
از خلق معنبر تو گردید
پیراهن یوسف آسمانها
زرین چو زبان شمع گردید
از حرف سخای تو زبانها
در جلوهگه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبکعنانها
چون وصف تو مومیاییی نیست
از بهر شکستهزبانها
بد، خوب نگردد از ریاضت
خونریز ز چله شد کمانها
داغ تو به بوالهوس نچسبد
ریزد ز تنور سرد، نانها
کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستانها