دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
زه نگیرد کمانِ پر زورم
نکشد عقل در قلاده مرا
تا چو مجنون شوم بیابانگرد
میگزد همچو مار، جاده مرا
صبرِ در مهدِ خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطرهٔ خویش
نیست اندیشهٔ زیاده مرا
میدهد بی طلب مرا روزی
آن که کرده است بی اراده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
تا به روی تو چشمم افتاده است
آفتاب از نظر فتاده مرا
شد ز مستی کمانِ سختِ فلک
سست در قبضه چون کباده مرا
چون کدو نیست شیشه در بارم
نکند خرد، زورِ باده مرا
نه چنان بر سخن سوارم من
که توان ساختن پیاده مرا
تختهٔ مشقِ نقشها کرده است
همچو آیینه، لوحِ ساده مرا
هر قدر بیش باده مینوشم
میشود تشنگی زیاده مرا
بیخودی همچو چشمِ قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
باز میآورد ز مستی عشق
همچو آبِ خمار، باده مرا
مانع سیر و دوُر شد صائب
صافی آبِ ایستاده مرا